بوی پاییز می دهد

تابستان این روز ها٬

انگار که شهریور عاشق شده باشد....؛


 

 

ایرانم، مردمانم، جانم، جانم...

زائری گمگشته ام، رَه‌بر کجاست؟
کشتیِ بی ناخدا! لنگر کجاست؟

خیمهء جانم در آتش سوختند
ای جماعت! یار و هم‌سنگر کجاست؟

تیغِ هم‌رزمان گلویم را شکافت
شیرِ دوران، فاتحِ خیبر، کجاست؟

عزّتم، نعشی به خاک افتاده شد
بر زمین افتاده را، یاور کجاست؟

ماردوشان، مغزمان را خورده اند
کاوهء دادآرِ آهنگر کجاست؟

لیلة البدر است و ابری از سکوت
خفته در دل، بادِ خنیاگر کجاست؟

از غزل کهنه شرابی دارم، ای
ساقیِ لب تشنگان! ساغر کجاست؟

سیلِ غم دارد جهان را می‌برد
کشتی ات ای نوحِ پیغمبر، کجاست؟

ابرِ باران‌زای چشمت، نیست باد *
آفتابِ خنده ات آخر کجاست؟

ای وطن! ای قلبِ غلتیده به خون
سردیِ این سینه را، باور کجاست؟؛

 

*این مصرع از مازیاره. که هرچقدر گشتم، نشونی ازش پیدا نکردم. 

به نامِ من

شبی تار و مَهی پنهان
تبی تند و غمِ فقدان
صدا کردم تو را با حرفِ بی‌حرفی
تو را با نامِ بی‌نامی
صدا کردم تو را‌‌: انسان!
بیا ای «هوشِ دانستن»
بیا ای شاخهء رُستن
بیا ای شعرِ آبستن
بیا بنشین کنارِ من
کنارِ رودِ رمزآلود
کنارِ راهِ هم آغاز و هم پایان.

به فردوسم، سراسر باغِ سرسبزم،
ببین روییده بذرِ هرزِ تنهایی؟
بنوش از چشمهء جوشانِ دانایی
بنوش این «جامِ زهرِ فهمِ دوران» را
به تو دادم امانت، نامِ «انسان» را!

بیا انسان!
بیا ای مبتلای عشق!
دلیلِ آشکارِ من
بیا ای خالق و مخلوقِ این «بودن»!
بخوان از دفترِ شعرم
حدیثِ مهر ورزیدن
بگیر از بزمِ پُر شورم
شرابِ شوق نوشیدن
بخوان این قصه را از دیدگانِ پر سرشکِ من
بخوان از ابتدا تا انتها رسمِ سرشتِ من:
به نامِ تو
به نامِ من
به نامِ نامِ اهریمن
که جز نامش، ندارد هیچ سودایی
بیا انسان! بدونِ هیچ پروایی
به رقص آ در نگاهِ من
تمامت را رها کن در پناهِ من
قدم بگذار، بی‌‌آخِر، به راهِ من

به هر گامت، بهشتی زاده خواهد شد
به ادراکت، جهان گسترده خواهد شد
به تسبیحت، حجابی پاره خواهی کرد
به تسلیمت، تمامِ رازها بی‌پرده خواهد شد
به آوازم، جوابی می‌دهی گاهی
 پیامم را تو آگاهی
صلایم را تو می‌دانی
صلاةِ شُکر می‌خوانی
به عهدِ خویش می‌مانی
من آن خورشیدِ رخشانم
تویی که ماهِ تابانی!
الستم را تو می‌پرسی
جوابم را تو می‌گویی
به راهِ حق، تو می‌پویی
و «گنجِ ذات» می‌جویی!
همه روحی، همه جانی
تو را از من
مرا از تو
جدایی نیست
تو انسانی!؛

#باران #بی_نام

هَزار؛

هِزار واژه در این دل, ردیفِ گفتنِ مـا شد

هزار باغ, خیالاتی از شکفتنِ مـا شد

هزار یوسفِ یاغی, بشارتِ مَـهِ نو داد

هزار سِرّ‌ِِ زلیخا, سَرِ نهفتنِ ما شد

 

هزار مسئله خواندم, هزار جامه دریدم

دوصد قصیده سرودم, هزار قصّه شنیدم

پِیِ سرابِ نگاهت, طریقِ بادیه رفتم

چهارپاره شدم! چون بهشـتِ چشـمِ تـو دیدم

 

به گُل نشست نگاهم میانِ گلشنِ رویت

نهیب زد به خمارم, صلای ساقیِ کویَت

دلـم به دست گرفتی, سـرم به سیـنه نشـاندی

لبـم به شعر چشاندی, دو جرعه ای ز سَبویت

 

غبارِ حادثه رفت و غمِ زمانه سرآمد

نسیمِ مهـر وزید و لبـم به خنـده درآمد

حدیثِ عشق شنیدم, به ساحل تـو رسیدم

عجیب معجـزه دیـدم! چو لب به بوسـه برآمد

 

شـرابِ عشـق بنوشید و کامِ دل بنشانید

نمـازِ شُکـر بخوانید و جـان ز غم بِرَهانید

که باغ زنـده شد و دامنِ شکوفه به تن کرد

چو باغ, زنـده شوید و چو یـاد زنـده بمـانید؛

آینه، ای آینهء جادویی! در این سرزمین چه کسی از همه زیبـا تر است؟؛

نگاهش خیره مونده بود به یه نقطه. دستم رو بردم به سمتِ صورتش. گونه ش رو لمس کردم. خیلی آروم چشم‌هاش رو چرخوند به سمتِ من. یه لبخندِ کمرنگ نشست کنجِ لب‌هاش.

بهش گفتم: کافی نیست؟ زیاد از حد فرصت دادی!

لبخندش پررنگ‌تر شد. و تلخ تر. گفت: این "حد" رو کی مشخص می‌کنه؟

گفتم: چقدر خودت رو زجر دادی؟ ارزشش رو داشت؟

گفت: من فقط به خودم فرصت دادم. فرصت دادم تا باور کنم. تا همه چیز رو به چشم ببینم و باور کنم. سخت بود. ولی انجامش دادم. یه آدمِ سالم از اون ماجرا بیرون اومدم. بدون ترس. بدون حسرت. بدون اگر و اما و ای‌کاش.

مکث کرد. نگاهش چرخید به سمت افق. انگار سعی می‌کرد چیزی رو به یاد بیاره.

+ وقتی عزیزت رو از دست می‌دی، جایِ خالیش می‌شه مثلِ یه حفره. یه سیاهچاله. که همه چیز رو می‌کشه به سمتِ خودش و می‌بلعه. انگار هر لحظه می‌خوای چنگ بزنی، اون آدم رو از توی قلبت بکشی بیرون و بنشونیش سرِ جاش. که دیگه خالی نباشه. حفره نباشه. اون عزیزِ مـن بود. جانِ شیرینِ مـن بود.

- الان چی؟ الان که دیگه نیستش!

+ می‌دونم.

- خب، تا کِی می‌خوای به جای خالیش خیره بشی؟

+ تا وقتی که تمامِ این ویرانه رو باور کنم. [چونه ش می‌لرزید] می‌دونی؟ بـودنش فرق داشت. یعنی، مـن با بـودنش فرق داشتم. خوشـحال بودم. رهـا بودم. خیالم از همه چیز راحـت بود. می‌دونستم دوستـم داره. می‌دونستم اذیتم نمی‌کنه.

- نداشت؟

+ داشت.

- پس چرا؟

+ چون ترسید.

- از تو!؟

+ از خودش. از اون‌چه که بود. از اون‌چه که نبود.

- از کجا می‌دونی؟

+ از دروغش ترسید. شروع کرد به خودش دروغ گفتن. مدرک جمع کردن. محاکمه کردن. این عادتِ همیشه ش بود. همه چیز رو توی ذهنش جمع می‌کرد. محاکمه می‌کرد. حکمِ تیر می‌داد. و خلاص.

- پس تیرِ خلاص رو شلیک کرد به طرفت.

+ به طرفِ خودش. خودش رو کُشت. [یه قطره اشک لغزید روی گونه ش]

قبلنا، یه بار می‌خواست خودش رو بُکُشه. یادته؟

- یادمه.

+ ولی این کار رو نکرد. به خاطرِ مـن.

- یادمه

باز خیره شد به یه نقطهء نامعلوم. چشم‌هایِ تیله ایش می‌درخشید. انگار خورشیـد بود. انگار روز بود. انگار ابرِ رهگذر، جلویِ خورشیـد رو گرفته بود.

- خب که چی؟ حالا که نیست!

+ من ترسیده بودم. انگار چشم‌هام رو با یه دستمال بسته بودن. پاهام رو زنجیر کرده بودن. نمی‌گذاشتن هیچی رو ببینم. نمی‌گذاشتن بفهمم. اون روزها رو خوب یادمه. مثلِ کابوس. مثلِ جنگل، توی شب. بدونِ مـاه. بدونِ چراغ. از هر طرف که می‌رفتم...

- جز وحشتت نیفزود؟

خندید.

گفت: آره. مـن قول داده بودم تسلیم نشم. با همهء دنیا جنگیدم. با خودم جنگیدم. روبروم رو نگاه کردم، دیدم اون وایساده. مقابلِ مـن. با یه اسلحه توی دستش ... برگشتم عقب.

- تسلیم شدی؟

+ آره. اون حریفِ جنگ نبود. حرمت داشت. احساسمون حرمت داشت. پیاله حرمت داشت. اون حریفِ جنگِ مـن نبود. تیرِ آخرِ آرامشـم بود. خودش ماشه رو کشید.

- الان چی؟ الان کجاست؟

با حالتِ حق به جانب نگاهش کردم. با یه لبخندِ ریز و سرکش. انگار جملهء کوبنده رو پیدا کرده بودم تا بزنم توی صورتش. مثلِ سیلیِ نقد.

+ نمی‌دونم. شاید توی برزخ. شاید سرگردون، دنبالِ آرامـش.

- تـو کجایی؟

+ توی چارچوبِ در. ایستاده، روی زانوهام. با چشم‌هایی که نمی‌خنده.

عمیق نگاهم کرد. سیلیِ نقدم به هدف نخورده بود. اون جاخالی داده بود. و چشـم‌هاش، نمی‌خندید.

+ کافی نیست؟ پایانِ قصه ت رو همین‌جا ببند. توی اوج.

رضـایت توی نگـاهش موج می‌زد. روشـن و وحشی و مغرور. و خالی از هر نشونه ای. هرچی توی عمقِ چشم‌هاش پیش می‌رفتم، خالی بود. و این خالی، انتها نداشت.

دستش رو آروم لمس کردم. سرد بود. و به اندازهء تمامِ مجسمه هایِ دنیا، ساکن بود. به صورتش خیره شدم. بی‌نهایت زیبـا بود. موزون و مغموم بود. چشمِ چپش، به عادتِ قدیم، ریز و نامنظم می‌پرید. عصبی بود. لبخندِ محوِ کنجِ لبش، زیبـاییِ مرموزش رو پررنگ‌تر می‌کرد.

- نمی‌خوای ببخشیش؟

فنجونِ قهوه توی دستش لغزید. توی نگاهش، جزر و مد شد. یه موجِ یاغی اومد تا کمرِ ساحل، چشم‌هاش رو خیس کرد.

+ مـن بی‌گناه نبودم. ولی بی‌پناه بودم. اون اذیتم کرد. از روی عمد. از سرِ بدجنسی. یا کینه. یا خشم. هرچی! اون اذیتم کرد. با این‌که دوستم داشت. با این‌که پناهم بود. هیچ آدمی نمی‌تونه یه آدمِ دیگه رو، از روی عمد اذیت کنه. اون تونست.

- نمی‌تونی ببخشیش؟

بغضش رو فرو داد. با ماژیکِ آبی روی شیشه نوشت:

«از روشنـایی‌های لبـخندت,

به رازهای تاریکِ جهان پی برده ام

که اگر رازها، راز نبودند

با تـو می‌گفتمشان....؛»*

پی‌نوشت: مـن بی‌نهایت با تـو هم‌دستم! تا جاده می‌ره سمتِ بیراهه، گم کن منو.... این آخرین راهه؛

بشنویـم

* بخشی از شعرِ «بیرون پریدن از پیلهء پتو» نوشتهء علی کرمی

نفس

با هم زندگی می‌کنیم

از کنارِ قصه های هم عبور می‌کنیم

بی آن‌که دمی اندیشیده باشیم

بی آن‌که فهمیده باشیم

کِی, کجا, کدامین قصه را

نفس کشیده بودیم؟

که هوای دیگری در لحظه هایمان جاری بود

...

با هم دوستی می‌کنیم

نزاع می‌کنیم

بی آن‌که شناخته باشیم

کِی, کجا, کدامین قلب را به تپیدن انداخته بودیم؟

که صدای بی‌قراریش هنوز در گوشمان می‌پیچد

...

لب‌ها, بسته

دست‌ها, بسته

چشم‌ها, بسته

به خوابِ قصه ها می‌رویم

به خوابِ کودکی

روشنی

رهایی

فردا روز, از تمام ِ خواب‌ها بیدار خواهیم شد

دست و پا و چشم و دهانمان را, باز خواهیم بست!

و نمی‌دانیم

کِی, کجا, به خوابِ کدامین قصه رفته بودیم؟

که فردا و فرداها هم از راه می‌رسند و پلک‌هایمان

گشوده نخواهند شد

مگر در چشمانِ مـن

مگر با چشمانِ تـو

....

مـن هم مثلِ تـو

او هم مثلِ مـا

غریبه بود

دخترک, از قصه‌ها آمده بود؛

 

به یادِ دخترکِ آشنای توی فیلم

با عطرِ بهارنارنج؛

زن بودن ساده نیست. کارِ هر کسی نیست. زن بودن سخته. عجیبه. شلوغه. آدم رو به عصیان می‌ندازه. برای زن بودن باید خیلی چیزها رو بشناسی. خیلی چیزها رو بلد بشی.

گاهی اوقات باید محکم و درنده باشی. توی شهر, توی جنگل, میونِ گرگ‌ها. باید سپر باشی. بیشتر از اون! باید شمشیر باشی. حمله کنی. به دست بیاری. مهم تر از همه, باید جسور باشی. بتونی مستقل تصمیم بگیری و عمل کنی. 

گاهی اوقات باید لوند باشی و دلبر. باید ساعت‌ها بشینی جلوی آینه, موهات رو بنوازی و توی چشم‌های خودت خیره بشی و به لبخندت رنگ بدی. باید از همیشه خوشبو تر باشی. لوس و هوسباز باشی. گوشواره هات رو بندازی به گوشِت و لباس یقه باز بپوشی و با سر انگشتات, لطافتِ گردن و سینه ت رو لمس کنی. باید ظریف باشی. شیطنت کنی. یه جوری بخندی که خودت از خنده هات ذوق کنی.

باید توی خونه ت قدم بزنی و غبار از قاب عکس ها بگیری. پای اجاق وایسی و با عشق, غذا بپزی. باید پای اجاق ایستادن رو, حوصله کنی. باید سرخوش باشی. صبور باشی.

گاهی اوقات باید فرز و زیرک باشی. به یه نگاه, به یه اشاره, حرف‌ها بزنی. حرف‌ها بشنوی. با یه چرخش دست, زمین رو به آسمون گره بزنی. باید عجول باشی. پر تلاطم باشی. 

گاهی وقتا باید حساس باشی. تُرد باشی. به اخمی ترک برداری. باید با چشم‌های لرزان زل بزنی به یه نقطه و کمک بخوای. پناه بخوای. آغوش بخوای. باید اشک‌هات بلغزه روی گونه ت. باید دست‌هات سرد بشه و نگاهت پریشون.

گاهی باید کوه باشی. قوی باشی. باید خودت مرحم بشی. پناه بشی. آغوش بشی. باید اونقدر استوار باشی, اونقدر قاطع باشی, که دنیا بلرزه. باید بتونی یه نقطهء امن بشی.

باید یاد بگیری که بخوای, نه این‌که خواسته بشی.

یاد بگیری که نخوای, نه این‌که مجبور بشی.

یاد بگیری که بجنگی, حتا اگر قراره کشته بشی.

باید یاد بگیری که فریاد بزنی, یاد بگیری که سکوت کنی.

یاد بگیری که لبخند بزنی, که رام بشی و آروم بگیری.

باید عصیان کنی.

زن بودن سخته. ولی لذت‌بخشه؛

آبـیِ وطـن

بر جغرافیای جهان

یک اقیانوس اضافه کنید

و آن هنگام که مویـه کنان، بر تنِ چوبینِ تابوتِ خویش می‌پیچید

آن هنگام که در صورِ حقانیتِ خویش می‌دمید

و از رؤیـای بـاز یافته تان، بخشـش می‌جویید،

بگویید قلـبِ دختـرک، بکر بود

و ما شنا نابلدان

با قایقی فرسوده از دروغ و خیانت

به کشفِ آن شتافتیم

آن زمان که تابشِ خورشیـد را، بر پوستِ خیسِ خزه پوشِ خویـش جستید

و لبخنـد های دردآلوده تان را، از دهانِ ماهیانِ لغـزان بیرون کشیدید

بگویید قلـبِ دختـرک، ژرف بود

و ما حریصان

با لباس های ژنده و سینه های سنگین

به قعرِ آن افتادیم

بگویید ما در اقیـانوسِ قلـبِ دختـرکی, غرق شدیم

بگویید ما در اقیـانوسِ قلـبِ دختـرکی, دفـن شدیم؛

لمس

آدم برای دوست داشتن ابتدا باید دست داشته باشد. دو جفت دست لازم است تا بتوانند هم‌دیگر را در بر بگیرند و بفشارند و بنوازند و لب‌های آدم را لمس کنند و یک چیزی را بیافرینند به نام بوسه. این‌که می‌گویند چشم و قلب و این‌ها, همه اش ظاهر ماجراست. عشق از همین دست‌های یخ‌زده ای شروع می‌شود که در هم می‌پیچند و داغ می‌شوند. از همین انگشتانِ کشیده ای شروع می‌شود که روی هم می‌لغزند و هم‌دیگر را به سمت و سوی مختلف می‌کشند.

عشق از مـن شروع می‌شود و تـو که کف دست‌هایمان را به سمت هم می‌گیریم و از این کار خوشمان می‌آید و لبخند پهن می‌شود روی صورتمان و موسیقی درخواستی محبوب‌مان پخش می‌شود توی فضای نیمه روشن که برای ما زیادی هم تاریک است.

عشق از مـن و تـو شروع می‌شود که انگشت‌هایمان را قفل می‌کنیم بین هم و نگاهمان را می‌دوزیم به روبرو و دود سیگارمان پخش می‌شود توی تاریکیِ جاده که برای ما زیادی هم روشن است.

عشق از دست‌های ما شروع می‌شود. از چشم‌ها و قلب‌ها و لب‌ها و تن ها گذر می‌کند. در تاریکی‌ها و روشنی ها و گرگ و میش‌ها و سرخی‌های دم غروب پخش می‌شود. در جاده ها و کوه ها و ساحل‌ها و خانه‌ها و خیابان‌ها چرخ می‌خورد. ولی آخرش باز برمی‌گردد توی دست‌هایمان که به هم قفل شده اند و یک چیزی را آفریده اند به اسم ِ لمس, تا ما با کمک آن دلتنگ بشویم و به دنبالِ هم بگردیم و آن‌قدر بگردیم تا دوباره هم‌دیگر را پیدا کنیم و دوست داشته باشیم؛

 

سرم را بگذار سمت ِ شمال ِ شرقی ِ آغوشت؛

باید بتوانی چشم هایت را ببندی و من را ببینی که پشت ِ پلک هایت نشسته ئم. باید بتوانی نفس‌ت را حبس کنی و بشنوی که دارم برایت حرف می‌زنم. باید دست هایت را روی تنم حس کنی. همه جا و هر لحظه, پوست ِ تنم را زیر ِ انگشت هات باید بتوانی حس کنی. و بعد مغرور بشوی. انگار که جایزهء بزرگی را به تو داده باشند. انگار که تو را به من داده باشند. انگار که توی صورت ِ هم لبخند بزنیم و با لب هایمان دو تا منحنی بسازیم که شرق و غرب را به هم وصل کند. تو باید بتوانی و برای توانستن باید تصمیم بگیری. مثل ِ من که امشب تصمیم گرفتم از دست های تو دور نشوم و با فکر و خیال و فاصله درگیر نشوم و برای بوی ِ خوب ِ گردنت دلتنگ نشوم. مثل ِ پیراهن ِ سبزآبی ِ لک شده ات که الآن با تمام ِ تنم بغلش کرده ئم داریم با هم به نفس های تند و مقطع ِ تو گوش می‌دهیم. مثل ِ تو که با پیراهن ِ سبزآبی ت بغلم کرده ای و پوست ِ تنم را نوازش می‌کنی و چشم هایم را داری آرام, آرام, می‌بندی. تا بتوانم بخوابم و بتوانم توی ِ خواب لبخند بزنم و روی لب هام یک منحنی داشته باشم که من را وصل کند به نواحی ِ سبز و گرم و شرجی ِ آغوشت؛

به خود پیچیدگی های ِ آدمی را، شانه ای باید؛

همیشه درگیر ِ ایهام و استعاره ئم. همیشه کلمه ها رُ می‌پیچم به هم. با ربط و بی ربط. خودم هم می‌پیچم به افکارم. افکارم رُ می‌سپارم به دست ِ باد و، باد رُ می‌پیچم به دورِ موهام. موهام دورِ انگشت های ِ تو بپیچه و، انگشت های ِ تو به دورِ من. یادمه دوران ِ مدرسه، سه تا نمره م همیشه بیست بود. ریاضی, هندسه, انشا. در عوض دیکته م تعریفی نداشت. دو تا چیز رُ هیچ وقت بلد نشدم. اوّلی‌ش این‌که غورباقه درسته یا قورباغه. دوم این‌که موهای ِ در هم پیچیده رُ چه جوری شونه می‌زنن که گره هاش باز بشه، ولی پیچ و تابش قشنگ و دلبرانه باقی بمونه. نمی‌دونم مشکل از کجا بود. همه چیز رُ خوب یاد می‌گرفتم، جز این دو رقم. گمونم دقت ِ کافی رُ نداشتم. شاید هم شونهء مناسب برای پیچ و تاب ِ موهام نداشتم. دست های عجیب هم، نداشتم. آخه من با دستام فقط بلدم قلم رُ بگیرم و گره های ادبی خلق کنم روی ِ کاغذ. یا این‌که معادله حل کنم و گره های ِ کور رُ، کور تر کنم. من فقط بلدم ساعت ها به معلومات و مجهولات بپیچم و آخرش هم به هیچ جوابی نرسم. همه ش بپیچم به خودم. به زمین و آسمون. به آسمون و ریسمون. بلدم فقط خسته بشم. موقع ِ خستگی، فقط دلم می‌خواد که تکیه بدم به بودنت. موهای ِ پیچ پیچم رُ بسپرم به دست ِ دست های ِ تو. دلم می‌خواد که وقتی دارم به خودم می‌پیچم از کلافگی هام، سر بذارم روی ِ شونه های ِ تو. کلاف ِ سر در گم بشم میون ِ دست های ِ تو. چون‌که تو دست هات، خیلی عجیبه؛

- من از آن خوشم که چنگی بزنی به تار ِ مویی؛

باد، ماندن نمی‌داند.. یاد، رفتن؛

اوّلین تجربه ام با تــــو
شعر بود
ملایم و موزون و غمگین
انگار نسیمی آرام، پیچیده بر تاب ِ گیسو

آسمان ِ آن فصل
همرنگ ِ تو بود
آبی و ساده و ممتد
نخ ِ نگاهم را توی ِ دستت می‌گرفتی
می‌دویدی
آسمان، کف ِ دست ِ من خط می‌خورد
 
اوّلین نگاهت، نهال ِ تشنه ای بود
که بعدترها توی ِ دلم به بار نشست
چه ترانه‌ها
که بر شاخه اش نشستی و برایم خواندی
مثل ِ منظومه ای ظریف
که خط به خط
برگ به برگ      
بر بادش نوشتم...
 
تو قصه‌گو بودی و من،
من هم راوی ِ همان قصه‌های ِ نهانم!
و هردو خوب می‌دانیم
باید ورق بخورد قصه
تا به انتها برسد؛

برای ِ سال‌ها بعد که تو.... سال‌ها بعد که ما.... برای ِ سال‌ها بعد ِ من؛

خُرده روایت های ِ کوچکانه؛

مثل ِ بادبادک پرواز می‌کنی توی ِ آسمونم
اگر بخوای یه روزی با باد بری، بین ِ پاره شدن ِ نخت و رها کردنش، رها کردن رو انتخاب می‌کنم
ولی قبلش یه درخت ِ بلند گوشهء آسمون نقاشی می‌کنم
و آرزو می‌کنم به شاخه هاش گیر کنی
و یک عالمه پنیر می‌خرم
و با تمام ِ کلاغ های ِ روی ِ درخت دوست می‌شم
تا تو رو از روی شاخه ها بردارن و بیارن پیشم.
بعد به آسمونم می‌گم این‌قدر بباره، که یه دریای ِ بزرگ درست بشه
و یه قایق کوچیک برای ِ خودم می‌سازم
که یه بادبان داشته باشه شبیه ِ تو، شبیه ِ بادبادک!
این‌جوری حتا اگر طوفان بشه
حتا اگر باد بیاد
و بخواد تو رو با خودش ببره
منم می‌تونم باهات بیام؛

تو که بارونو ندیدی...؛

بش میگم جون ِ دلم! این‌جا داره می‌باره، اون‌جا پس از بارونه.
صدا می‌کنه: خانوم کوچیک هوووو! چارقدمو رو سرم جا به جا می‌کنم، می‌گم جانم آقا، جانم.
طعم ِ شاتوت پُر می‌شه تو دهنم. می‌گم آقا غروب که رفته بودی جنگل، یه دختر با لباس ِ کاغذی ندیدی؟ سبد از دستش نگرفتی؟ لباشو نبوسیدی؟ اگه نه، پس این طعم ِ شاتوت چیه تنگ ِ بوسه‌هات؟!
می‌خنده می‌گه خانومم، کوچکم، کاغذ کدومه؟ خیس شدن همه قصه‌ها. خراب شدن! آب برد همه جنگلو... خواب چرا چشمای ِ مست ِ تو رو نمی‌بره از دل ِ من؟
باز دلم غنج می‌زنه، سیر ِ دل نگاش می‌کنم. از شما چه پنهون، من که می‌دونم تو دلش جای ِ منه. باز دلم می‌خواد ناز کنم. من که می‌دونم نازم خریدار داره!
ریز می‌خنده. یه تاب به سیبیلش می‌ده، می‌گه: تا آفتاب ِ چشمات نزده، من برم. قول بده فردا شب که میام، باز خواب باشی. باز خواب ببینی....
حالا درسته دهنم مزهء شاتوت می‌ده! ولی بوی ِ تو که نمی‌آد تو اتاقم. می‌گم ای آقا، بریم پی ِ زندگی‌مون. این چیزا واسه فاطی بارون نمی‌شه؛

او یک فاحشهء روشنفکر ِ کتاب‌خوان ِ دست‌نیافتنی بود؛

کنارم بخواب. رازهای ِ سر به مُهرت رو برام بگو. بخواب و هزار و یک ستاره بشمار. بخواب و به چشم‌هام گوش بده. گوش بده و من برات قصه بگم.

«تو سینهء هر دختری، سه تا صندوقچه هست. سه تا صندوقچه توی هم‌دیگه. توی صندوقچهء اوّلی دلش رو گذاشته، توی صندوقچهء دوم تنش رو، و توی سومی چشم‌هاش. اون عمق ِ دست نیافتنی ِ چشم‌هاش. هیهات! از زمانی که دختری در ِ صندوق‌ها رو برای مردی باز کنه. هیهات از اون مرد. از روزگار ِ اون مرد....
اگر در ِ صندوق ِ سوم، قبل از همه باز بشه، دختر هزار و یک شب روایت می‌کنه. و به هزار و یک قصه پا می‌گذاره...»

کنارم بخواب. چشم‌هام رو به تو می‌سپارم، تا خود ِ صبح نگاهت می‌کنم. هزار و یک قصه از چشم‌هام بخون. یه جوری بخون که صدات رو بشنوم. یه جوری که کف ِ دست‌هات به سمت ِ من باشه. یه جوری که داری دروغ نمی‌گی. هزار و یک شب من رو زنده نگه دار. شب ِ آخر می‌میرم. و توی ِ اعماق ِ دست‌نیافتنی ِ خوابت، جاودانه می‌شم؛

در تن ِ من، متن ِ تمنای ِ تو؛

دخترک زیبا بود. مثل شاهزاده خانم‌های ِ توی ِ قصه، بکر و مقدس و زاینده بود. روی تنش مخمل ِ ابر داشت، توی دلش قصر ِ رؤیا. از آن‌هایی که همهء پری‌های ِ توی ِ قصه می‌سازند و می‌خوابند آن بالا، به انتظار ِ بوسهء شاهزاده‌ای.
به سالیان ِ دراز، قصری ساخته بود روی ِ تنش. با دروازه‌های ِ بزرگ و برج‌های ِ بلند. راهروهای ِ پیچ در پیچ و پلکانی رمزآلود. یک جایی هم درست روی ِ قلبش، در ِ کوچکی داشت. و کلیدش را به دست ِ مردی سپرده بود، که هیچ از او نمی‌شناخت.
حالا دختر خفته در بلندترین نقطهء قصر. به انتظار ِ دلیر مردی، که می‌آید و دروازه‌ها را یک به یک باز می‌کند، پا روی ِ شانه‌های ِ دختر می‌گذارد. بالا می‌رود. و به چنان اوجی می‌رسد، که آسمان‌ها زیر پایش به سجده می‌افتند.

شاهزادهء جوان ِ بلندبالایی را هرکجا دیدید، بگویید روی ِ سینهء دخترک، درختی هست سر به آسمان کشیده. بگویید تا بهار از دست نرفته، به فتح ِ قصر بشتابد. روی ِ بلندترین سرشاخهء درخت، غنچه‌ای روییده، که شکفتنش جز به بوسه میسّر نمی‌شود؛












.


تو ئم مث ِ یه دیوار ِ بلندی. که انتها نداری!
می‌شه شبا رو شونه‌هات قدم زد؟
می‌شه تموم ِ کوچه‌های ِ شهرو
تو دست ِ من بذاری؟
کوچه‌ها موش ندارن، دیوارا گوش ندارن.
می‌شه همین‌جور که نشستی این‌جا
کنار ِ این خیابون، برای ِ من چند تا درخت بکاری؟
می‌شه اصلن بیام پیشت بشینم؟
می‌شه به جای آجرا تو دیوار
یه پنجره بسازی،
کنارشم یه صندلی بذاری؟
آسمون ِ این‌جا پر از غباره
یه تیکه ابر نداره!
میشه یکم نگاه کنی تو چشم ِ من، بباری؟؛



عکس: Henri Cartier-Bresson

یه سایه ئم، هم قد ِ خواب ِ نیمروز ِ تو؛

ساعت‌ها را همه، چنان در دست می‌گیرم
که هزار سال هم بخوابی
آب از آب ِ چشمانم تکان نخورد
ثانیه‌ها را همه، چنان می‌شمارم
که به هزارتوی ِ خیال هم بروی
خیالت از سرم نیفتد
زمان را بگو نایستد از گذر
من به شمردن ِ نفس‌هات، به گرفتن ِ دست‌هات
چنان خو کرده ام
که هزار فصل هم از این قصه بگذرد
از قدم زدن در واژه‌هایت، نخواهم ایستاد؛

تو ماه ِ آسمون باش؛

کاشکی ئم من یه آسمون بودم، پر از ستاره. روزها ستاره‌هام رو پشت ِ خورشید پنهون می‌کردم. شب که می‌شد آدم‌ها ستاره‌هام رو می‌شمردن تا خواب‌شون ببره. بعد یکی از ستاره‌هام رو می‌دادم به تو تا براش اسم بذاری. پادشاهش باشی. مثلن اسم‌ش رو بذاری بی پنجائو دو. یا نمی‌دونم چه اسمی می‌ذاشتی حتا.

یه آسمون بودم که یه ستاره ای تو دلم بود که فقط مال ِ تو بود؛

از بیرون ِ کافه میو سیاهه داشت همین‌جوری صداش می‌کرد؛

حرفه ش فکر کردن بود. تو یه دنیای ِ دیگه، همه ش فکر می‌کرد. مردم ِ کوچه و بازار فکراشو می‌خریدن به جاش گل‌گاوزبون و نگاه و توقع می‌دادن بهش. با اینا زمستونو سرد می‌کرد؛

حرفه ش فکرکردن بود، تفریحش معاشقه با دود ِ سیگار
حرفه ش رفتن بود، تفریحش معاشقه با جاده
حرفه ش سخنوری بود،تفریحش معاشقه با کلمات
حرفه ش عاشقی بود، تفریحش معاشقه با لحظه ها
حرفه ش معاشقه بود. روسپی ِ شهرشون بود! مجال ِ تفریح نداشت؛

چشم‌هایش مهتاب‌گردان است؛

صدای ِ پایش را کاشته بود توی ِ گلدان، هرشب آب می‌داد. به خیالش هرشب بلندتر می‌شد انگار لوبیای ِ سحرآمیز. می‌گفت قدم‌هایش مهتابگردان است! نیمه های ِ شب گلدان را می‌گذاشت لب ِ پنجره، قصه برایش می‌خواند. بعد یک مشت ستاره می‌ریخت توی ِ جیب‌ش، آرام توی ِ آسمان قدم می‌زد، ابرها را دوتا یکی بالا می‌رفت تا ماه. از آن بالا دزدکی گلدان‌ش را نگاه می‌کرد. جای ِ خالی ِ برگ های ِ هنوز در نیامده اش را ستاره می‌گذاشت، یکی یکی ستاره ها را می‌شمرد حساب می‌کرد چند قدم دیگر مانده تا صبح برسد.
یک شب هم حتمن تمام ِ آسمان را، با صدای ِ بلند تا صبح می‌دویدند؛

بَدَوی با من بجنگ، تخت‌خواب‌ها لیاقت ِ فتح دارند!؛

اوّلین چیزی که ذهن ِ یک روسپی ِ خیابانی دنبال می‌کند این است که چگونه سریع تر با شما بخوابد، درحالی که یک دوشیزهء زیرک هرگز تعریف ِ روشنی از تخت‌خواب ارائه نخواهد کرد.
دنیا مملو از هزاران انسان ِ احمقی‌ست، که با خودباوری ِ احمقانه شان تمام ِ قواعد ِ بشری را زیر ِ سؤال می‌برند. و تنها به خاطر ِ همین هزاران دلیل، بازی ِ بی قاعده به مراتب بازی ِ ارزشمندتری محسوب می‌شود؛

طبق ِ اصل ِ لانه کبوتر؛

اصلن هرچی دست توی ِ دنیا هست مال ِ من. هیچ قانع هم نیستم. پلک زدن هم نداریم. مگر چند نفر توی ِ یک دنیا می‌شود جا داد؟! دست های ِ همه‌شان سهم ِ من باشد آسمان مگر به زمین می‌رسد؟! چشم‌هام را ببندم، دست‌هایت سهم ِ من باشد که به جایی برنمی‌خورد! دنیا را به حساب ِ خودت بچین. بعد، همهء دست‌هایت سهم ِ من؛

تابوسازی در خود، تابوشکنی در ماهیتابه؛

تخم ِ مرغ های ِ دوزرده رو یکی یکی توی ِ روغن ِ داغ می‌شکنه
از توی ِ ماهیتابه صدای ِ جلز و ولز میاد
و سرخ می‌شه
و دیگه صدای ِ قد قد نمیاد
و مُرغ ِ کُرچ زیر ِ همهء تخم ِ مرغ های ِ دوزرده، زاییده بود؛

فقط یک کمی حرف بزنیم؛

همین جور که کف ِ دستت نشسته ئم، آرزوهات را توی ِ گوشم بگو. باد که بیاید من هم چرخ می‌خورم می‌روم سراغ ِ ابرها. یک شب ِ بارانی با هم گل یا پوچ بازی می‌کنیم. فرقی نمی‌کند مشتت را کجا باز کنی! تا خود ِ صبح توی ِ آغوشت می‌بارم؛

ضربه های ِ پس گردنی؛

این که بدونی می‌خوای چه کار کنی یا این که بفهمی داری چه کار می‌کنی
این که بدونی چی می‌خوام یا این که بفهمی چی می‌گم
من فقط از تعبیر های ِ سوء ِ این دنیای ِ همگانی
از این نشخوارهای ِ هدفمند ِ احمقانه
از این به واژه پیچیدن‌های ِ به ظاهر معنادار خسته ئم
دنبال ِ کسی بگردیم که تفاوت رو احساس کنه؟
چه توهّمی! بیهوده تر از من، همهء نیشخندهایی ئه که به گذشته‌های ِ هرگز ندیده می‌زنم
می‌شه مرگ رو توی ِ چشم ِ من ببینی؟
می‌شه بیرون از غسالخانه هم دست‌هام رو بشوری از این همه رنگ؟ از این همه تعفن ِ مکتوب؟
می‌شه یک بار هم شده، بفهمی داری چه کار می‌کنی؟؛

و او که دست مرا بست و توی آب انداخت

و گفت وای به حالت اگر که خیـس شوی؛
مهربانی اش مثل ِ آفتاب تن ِ آدم را گرم می‌کند. مثل ِ بادبادک، نخ ِ دست ِ آدم را می‌گیرد می‌برد توی ِ آسمان، رها می‌کند. اجازه می‌دهد پرواز کنی. مهربانی اش توی ِ چشم ِ آدم راه می‌رود. توی ِ چشم ِ خودش موج می‌زند.
یک وقت‌هایی تعجب می‌کنم. چه طور می‌شود این همه ابهت این همه ویران‌گری، یک لحظه پا به پای ِ بی قراری‌های ِ من کودکی کند. بیشتر می‌ترسم. یک حجم ِ غیر ِ قابل ِ تصور ِ تناقض توی ذهنش داشت می‌چرخید. که من سر در نمی‌آوردم. اعتماد هم نمی‌کردم. تقصیر هیچ‌کس نبود! تاوان ِ اعتمادها را نمی‌شود از دیگران خواست. نمی‌شود مسئول ِ درست کردن ِ چیزی بشود که خودش خراب نکرده! همهء هیچ‌کس‌های ِ مقصر، خود ِ من بودم.
من همیشه شروع می‌کنم به گوش دادن. به فکر کردن. لبخند زدن. به لحظهء آخرها گوش می‌کنم. که هیچ موقع هم آخر نیستند. ولی همیشه حرف‌شان را می‌زند. توی ِ حرف‌هایش همیشه غم دارد. توی ِ صدایش هم. لبخند که می‌زنم غم دارد. نگاه که می‌کنم. ولی آغوشش نه. آرام است. آفتاب دارد. توی ِ بعضی از حرف‌هایش، یک چیزهایی می‌شنوی یک دفعه به قدر ِ چند سال به عمرت اضافه می‌کنند. به چند دقیقه قبل ِ خودت خنده‌ات می‌گیرد. آن موقع‌ها باید آرام بنشینم کلمه‌ها را به بند بکشم، از گوشم آویزان کنم. که یادم نرود. مثل تابستان‌های ِ بچگی که هنوز خنکی ِ گیلاس‌هایش پشت ِ گوشم مانده. مثل ِ صدای ِ دریا که تا همیشه توی ِ گوشماهی‌ها چرخ می‌خورد.
 
بگذریم... قبلن هم گفته بودم! بعضی‌ها رنگ پس می‌دهند. بعضی‌های ِ خاص که ازقضا همیشه هم تناقض دارند. عجیب قریب‌ند. بعضی‌های ِ خاص که دوست دارم هی نگاه‌شان کنم جوراب‌هایم رنگی بشوند. هی راه برویم حرف بزنیم ولی می‌ترسم که شاید درست نیست. همیشه همین جور است. چیزی که من دلم می‌خواهد درست نیست. بعد فرار می‌کنم. یا سکوت می‌کنم. از حرف زدن یک کمی می‌ترسم. فقط گوش می‌دهم. گوش‌هایم که بزرگترین سرمایه‌های ِ من اند. و نگاه می‌کنم. و هی علامت سؤال‌های ِ کشدار ِ تکراری می‌گذارم سر ِ خط. که یعنی این خط‌ها آخر ندارد. هیچ‌کس هم باورش نمی‌شود، که سؤال، خود ِ جواب است. کلافه می‌شوند و نمی‌دانند هیچ سؤالی، چشم به راه ِ جواب نیست! نیمه راه ِ جواب است؛

بشنویــــم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عنوان، تک بیتی از احسان پرسا/

سی و یکم: حال ِ ما خوب است؛

دستم را رها کن
من به نظم ِ متقاطع ِ جهان
به آواز ِ دروغین ِ گنجشک‌ها
و به هرچه تنگ ِ شیشه ای‌ست
ایمان آورده‌ام
دستم را رها کن
بگذار خواب ِ هیچ شاخهء باران زده‌ای
از هم نپاشد
هیچ ترانه‌ای در حسرت ِ تراژدی نماند
و هیچ پنجره‌ای
ناگزیر از وزش ِ باد
باز نشود
بگذار دیگر محکوممان نکنند
به آن‌چه به خیال ِ دنیا شعر است
و نظم ِ جهان ِ مرا
سال‌هاست
به آشفتگی ِ چشمانت انداخته؛

به  محمد رضا علیزاده، و دوستی ِ ناب ِ مردانه اش/

کودکی
بچه آهوی ِ تُرد ِ کوچکی
توی ِ جاده‌های ِ بودنم، گم شده

آهای!
شما که دست ِ دوستی ِ ناب ِ سال‌ها را فشرده‌ای!
شما که لحظه‌های ِ رفته را
                                   - و مانده را -
                                                     شمرده‌ای!
یک دقیقه پشت ِ این نوشته را نگاه کن
ببین
جای ِ پای ِ یک غم ِ به خاطره نشسته، نمانده است؟
جاده را اگر درست رفته‌ام
پس چرا هرچقدر تند می‌روم
کودکم به من نمی‌رسد؟؛

یک عاشقانهء پایان؛

من درد دارم. و تو که توی ِ دلم نشسته ای حتمن آن را حس می‌کنی. من درد دارم و تو، که داری از توی ِ دلم کنده می‌شوی... ببین از خاطراتت دارد خون می‌چکد. و من دیگر سکوت نمی‌کنم. دیگر منتظر نمی‌مانم. تماشا نمی‌کنم
توی ِ دلم یک دوست داشتن ِ بزرگ هست
مثل ِ پازل ِ مونالیزا
       -وقتی تو قطعهء لبخند باشی-

و این زن، دیگر لبخند نمی‌زند؛