بوی پاییز می دهد
تابستان این روز ها٬
انگار که شهریور عاشق شده باشد....؛
بوی پاییز می دهد
تابستان این روز ها٬
انگار که شهریور عاشق شده باشد....؛
زائری گمگشته ام، رَهبر کجاست؟
کشتیِ بی ناخدا! لنگر کجاست؟
خیمهء جانم در آتش سوختند
ای جماعت! یار و همسنگر کجاست؟
تیغِ همرزمان گلویم را شکافت
شیرِ دوران، فاتحِ خیبر، کجاست؟
عزّتم، نعشی به خاک افتاده شد
بر زمین افتاده را، یاور کجاست؟
ماردوشان، مغزمان را خورده اند
کاوهء دادآرِ آهنگر کجاست؟
لیلة البدر است و ابری از سکوت
خفته در دل، بادِ خنیاگر کجاست؟
از غزل کهنه شرابی دارم، ای
ساقیِ لب تشنگان! ساغر کجاست؟
سیلِ غم دارد جهان را میبرد
کشتی ات ای نوحِ پیغمبر، کجاست؟
ابرِ بارانزای چشمت، نیست باد *
آفتابِ خنده ات آخر کجاست؟
ای وطن! ای قلبِ غلتیده به خون
سردیِ این سینه را، باور کجاست؟؛
*این مصرع از مازیاره. که هرچقدر گشتم، نشونی ازش پیدا نکردم.
هِزار واژه در این دل, ردیفِ گفتنِ مـا شد
هزار باغ, خیالاتی از شکفتنِ مـا شد
هزار یوسفِ یاغی, بشارتِ مَـهِ نو داد
هزار سِرِِّ زلیخا, سَرِ نهفتنِ ما شد
هزار مسئله خواندم, هزار جامه دریدم
دوصد قصیده سرودم, هزار قصّه شنیدم
پِیِ سرابِ نگاهت, طریقِ بادیه رفتم
چهارپاره شدم! چون بهشـتِ چشـمِ تـو دیدم
به گُل نشست نگاهم میانِ گلشنِ رویت
نهیب زد به خمارم, صلای ساقیِ کویَت
دلـم به دست گرفتی, سـرم به سیـنه نشـاندی
لبـم به شعر چشاندی, دو جرعه ای ز سَبویت
غبارِ حادثه رفت و غمِ زمانه سرآمد
نسیمِ مهـر وزید و لبـم به خنـده درآمد
حدیثِ عشق شنیدم, به ساحل تـو رسیدم
عجیب معجـزه دیـدم! چو لب به بوسـه برآمد
شـرابِ عشـق بنوشید و کامِ دل بنشانید
نمـازِ شُکـر بخوانید و جـان ز غم بِرَهانید
که باغ زنـده شد و دامنِ شکوفه به تن کرد
چو باغ, زنـده شوید و چو یـاد زنـده بمـانید؛
نگاهش خیره مونده بود به یه نقطه. دستم رو بردم به سمتِ صورتش. گونه ش رو لمس کردم. خیلی آروم چشمهاش رو چرخوند به سمتِ من. یه لبخندِ کمرنگ نشست کنجِ لبهاش.
بهش گفتم: کافی نیست؟ زیاد از حد فرصت دادی!
لبخندش پررنگتر شد. و تلخ تر. گفت: این "حد" رو کی مشخص میکنه؟
گفتم: چقدر خودت رو زجر دادی؟ ارزشش رو داشت؟
گفت: من فقط به خودم فرصت دادم. فرصت دادم تا باور کنم. تا همه چیز رو به چشم ببینم و باور کنم. سخت بود. ولی انجامش دادم. یه آدمِ سالم از اون ماجرا بیرون اومدم. بدون ترس. بدون حسرت. بدون اگر و اما و ایکاش.
مکث کرد. نگاهش چرخید به سمت افق. انگار سعی میکرد چیزی رو به یاد بیاره.
+ وقتی عزیزت رو از دست میدی، جایِ خالیش میشه مثلِ یه حفره. یه سیاهچاله. که همه چیز رو میکشه به سمتِ خودش و میبلعه. انگار هر لحظه میخوای چنگ بزنی، اون آدم رو از توی قلبت بکشی بیرون و بنشونیش سرِ جاش. که دیگه خالی نباشه. حفره نباشه. اون عزیزِ مـن بود. جانِ شیرینِ مـن بود.
- الان چی؟ الان که دیگه نیستش!
+ میدونم.
- خب، تا کِی میخوای به جای خالیش خیره بشی؟
+ تا وقتی که تمامِ این ویرانه رو باور کنم. [چونه ش میلرزید] میدونی؟ بـودنش فرق داشت. یعنی، مـن با بـودنش فرق داشتم. خوشـحال بودم. رهـا بودم. خیالم از همه چیز راحـت بود. میدونستم دوستـم داره. میدونستم اذیتم نمیکنه.
- نداشت؟
+ داشت.
- پس چرا؟
+ چون ترسید.
- از تو!؟
+ از خودش. از اونچه که بود. از اونچه که نبود.
- از کجا میدونی؟
+ از دروغش ترسید. شروع کرد به خودش دروغ گفتن. مدرک جمع کردن. محاکمه کردن. این عادتِ همیشه ش بود. همه چیز رو توی ذهنش جمع میکرد. محاکمه میکرد. حکمِ تیر میداد. و خلاص.
- پس تیرِ خلاص رو شلیک کرد به طرفت.
+ به طرفِ خودش. خودش رو کُشت. [یه قطره اشک لغزید روی گونه ش]
قبلنا، یه بار میخواست خودش رو بُکُشه. یادته؟
- یادمه.
+ ولی این کار رو نکرد. به خاطرِ مـن.
- یادمه
باز خیره شد به یه نقطهء نامعلوم. چشمهایِ تیله ایش میدرخشید. انگار خورشیـد بود. انگار روز بود. انگار ابرِ رهگذر، جلویِ خورشیـد رو گرفته بود.
- خب که چی؟ حالا که نیست!
+ من ترسیده بودم. انگار چشمهام رو با یه دستمال بسته بودن. پاهام رو زنجیر کرده بودن. نمیگذاشتن هیچی رو ببینم. نمیگذاشتن بفهمم. اون روزها رو خوب یادمه. مثلِ کابوس. مثلِ جنگل، توی شب. بدونِ مـاه. بدونِ چراغ. از هر طرف که میرفتم...
- جز وحشتت نیفزود؟
خندید.
گفت: آره. مـن قول داده بودم تسلیم نشم. با همهء دنیا جنگیدم. با خودم جنگیدم. روبروم رو نگاه کردم، دیدم اون وایساده. مقابلِ مـن. با یه اسلحه توی دستش ... برگشتم عقب.
- تسلیم شدی؟
+ آره. اون حریفِ جنگ نبود. حرمت داشت. احساسمون حرمت داشت. پیاله حرمت داشت. اون حریفِ جنگِ مـن نبود. تیرِ آخرِ آرامشـم بود. خودش ماشه رو کشید.
- الان چی؟ الان کجاست؟
با حالتِ حق به جانب نگاهش کردم. با یه لبخندِ ریز و سرکش. انگار جملهء کوبنده رو پیدا کرده بودم تا بزنم توی صورتش. مثلِ سیلیِ نقد.
+ نمیدونم. شاید توی برزخ. شاید سرگردون، دنبالِ آرامـش.
- تـو کجایی؟
+ توی چارچوبِ در. ایستاده، روی زانوهام. با چشمهایی که نمیخنده.
عمیق نگاهم کرد. سیلیِ نقدم به هدف نخورده بود. اون جاخالی داده بود. و چشـمهاش، نمیخندید.
+ کافی نیست؟ پایانِ قصه ت رو همینجا ببند. توی اوج.
رضـایت توی نگـاهش موج میزد. روشـن و وحشی و مغرور. و خالی از هر نشونه ای. هرچی توی عمقِ چشمهاش پیش میرفتم، خالی بود. و این خالی، انتها نداشت.
دستش رو آروم لمس کردم. سرد بود. و به اندازهء تمامِ مجسمه هایِ دنیا، ساکن بود. به صورتش خیره شدم. بینهایت زیبـا بود. موزون و مغموم بود. چشمِ چپش، به عادتِ قدیم، ریز و نامنظم میپرید. عصبی بود. لبخندِ محوِ کنجِ لبش، زیبـاییِ مرموزش رو پررنگتر میکرد.
- نمیخوای ببخشیش؟
فنجونِ قهوه توی دستش لغزید. توی نگاهش، جزر و مد شد. یه موجِ یاغی اومد تا کمرِ ساحل، چشمهاش رو خیس کرد.
+ مـن بیگناه نبودم. ولی بیپناه بودم. اون اذیتم کرد. از روی عمد. از سرِ بدجنسی. یا کینه. یا خشم. هرچی! اون اذیتم کرد. با اینکه دوستم داشت. با اینکه پناهم بود. هیچ آدمی نمیتونه یه آدمِ دیگه رو، از روی عمد اذیت کنه. اون تونست.
- نمیتونی ببخشیش؟
بغضش رو فرو داد. با ماژیکِ آبی روی شیشه نوشت:
«از روشنـاییهای لبـخندت,
به رازهای تاریکِ جهان پی برده ام
که اگر رازها، راز نبودند
با تـو میگفتمشان....؛»*
پینوشت: مـن بینهایت با تـو همدستم! تا جاده میره سمتِ بیراهه، گم کن منو.... این آخرین راهه؛
* بخشی از شعرِ «بیرون پریدن از پیلهء پتو» نوشتهء علی کرمی
با هم زندگی میکنیم
از کنارِ قصه های هم عبور میکنیم
بی آنکه دمی اندیشیده باشیم
بی آنکه فهمیده باشیم
کِی, کجا, کدامین قصه را
نفس کشیده بودیم؟
که هوای دیگری در لحظه هایمان جاری بود
...
با هم دوستی میکنیم
نزاع میکنیم
بی آنکه شناخته باشیم
کِی, کجا, کدامین قلب را به تپیدن انداخته بودیم؟
که صدای بیقراریش هنوز در گوشمان میپیچد
...
لبها, بسته
دستها, بسته
چشمها, بسته
به خوابِ قصه ها میرویم
به خوابِ کودکی
روشنی
رهایی
فردا روز, از تمام ِ خوابها بیدار خواهیم شد
دست و پا و چشم و دهانمان را, باز خواهیم بست!
و نمیدانیم
کِی, کجا, به خوابِ کدامین قصه رفته بودیم؟
که فردا و فرداها هم از راه میرسند و پلکهایمان
گشوده نخواهند شد
مگر در چشمانِ مـن
مگر با چشمانِ تـو
....
مـن هم مثلِ تـو
او هم مثلِ مـا
غریبه بود
دخترک, از قصهها آمده بود؛
به یادِ دخترکِ آشنای توی فیلم
زن بودن ساده نیست. کارِ هر کسی نیست. زن بودن سخته. عجیبه. شلوغه. آدم رو به عصیان میندازه. برای زن بودن باید خیلی چیزها رو بشناسی. خیلی چیزها رو بلد بشی.
گاهی اوقات باید محکم و درنده باشی. توی شهر, توی جنگل, میونِ گرگها. باید سپر باشی. بیشتر از اون! باید شمشیر باشی. حمله کنی. به دست بیاری. مهم تر از همه, باید جسور باشی. بتونی مستقل تصمیم بگیری و عمل کنی.
گاهی اوقات باید لوند باشی و دلبر. باید ساعتها بشینی جلوی آینه, موهات رو بنوازی و توی چشمهای خودت خیره بشی و به لبخندت رنگ بدی. باید از همیشه خوشبو تر باشی. لوس و هوسباز باشی. گوشواره هات رو بندازی به گوشِت و لباس یقه باز بپوشی و با سر انگشتات, لطافتِ گردن و سینه ت رو لمس کنی. باید ظریف باشی. شیطنت کنی. یه جوری بخندی که خودت از خنده هات ذوق کنی.
باید توی خونه ت قدم بزنی و غبار از قاب عکس ها بگیری. پای اجاق وایسی و با عشق, غذا بپزی. باید پای اجاق ایستادن رو, حوصله کنی. باید سرخوش باشی. صبور باشی.
گاهی اوقات باید فرز و زیرک باشی. به یه نگاه, به یه اشاره, حرفها بزنی. حرفها بشنوی. با یه چرخش دست, زمین رو به آسمون گره بزنی. باید عجول باشی. پر تلاطم باشی.
گاهی وقتا باید حساس باشی. تُرد باشی. به اخمی ترک برداری. باید با چشمهای لرزان زل بزنی به یه نقطه و کمک بخوای. پناه بخوای. آغوش بخوای. باید اشکهات بلغزه روی گونه ت. باید دستهات سرد بشه و نگاهت پریشون.
گاهی باید کوه باشی. قوی باشی. باید خودت مرحم بشی. پناه بشی. آغوش بشی. باید اونقدر استوار باشی, اونقدر قاطع باشی, که دنیا بلرزه. باید بتونی یه نقطهء امن بشی.
باید یاد بگیری که بخوای, نه اینکه خواسته بشی.
یاد بگیری که نخوای, نه اینکه مجبور بشی.
یاد بگیری که بجنگی, حتا اگر قراره کشته بشی.
باید یاد بگیری که فریاد بزنی, یاد بگیری که سکوت کنی.
یاد بگیری که لبخند بزنی, که رام بشی و آروم بگیری.
باید عصیان کنی.
زن بودن سخته. ولی لذتبخشه؛
یک اقیانوس اضافه کنید
و آن هنگام که مویـه کنان، بر تنِ چوبینِ تابوتِ خویش میپیچید
آن هنگام که در صورِ حقانیتِ خویش میدمید
و از رؤیـای بـاز یافته تان، بخشـش میجویید،
بگویید قلـبِ دختـرک، بکر بود
و ما شنا نابلدان
با قایقی فرسوده از دروغ و خیانت
به کشفِ آن شتافتیم
آن زمان که تابشِ خورشیـد را، بر پوستِ خیسِ خزه پوشِ خویـش جستید
و لبخنـد های دردآلوده تان را، از دهانِ ماهیانِ لغـزان بیرون کشیدید
بگویید قلـبِ دختـرک، ژرف بود
و ما حریصان
با لباس های ژنده و سینه های سنگین
به قعرِ آن افتادیم
بگویید ما در اقیـانوسِ قلـبِ دختـرکی, غرق شدیم
بگویید ما در اقیـانوسِ قلـبِ دختـرکی, دفـن شدیم؛
آدم برای دوست داشتن ابتدا باید دست داشته باشد. دو جفت دست لازم است تا بتوانند همدیگر را در بر بگیرند و بفشارند و بنوازند و لبهای آدم را لمس کنند و یک چیزی را بیافرینند به نام بوسه. اینکه میگویند چشم و قلب و اینها, همه اش ظاهر ماجراست. عشق از همین دستهای یخزده ای شروع میشود که در هم میپیچند و داغ میشوند. از همین انگشتانِ کشیده ای شروع میشود که روی هم میلغزند و همدیگر را به سمت و سوی مختلف میکشند.
عشق از مـن شروع میشود و تـو که کف دستهایمان را به سمت هم میگیریم و از این کار خوشمان میآید و لبخند پهن میشود روی صورتمان و موسیقی درخواستی محبوبمان پخش میشود توی فضای نیمه روشن که برای ما زیادی هم تاریک است.
عشق از مـن و تـو شروع میشود که انگشتهایمان را قفل میکنیم بین هم و نگاهمان را میدوزیم به روبرو و دود سیگارمان پخش میشود توی تاریکیِ جاده که برای ما زیادی هم روشن است.
عشق از دستهای ما شروع میشود. از چشمها و قلبها و لبها و تن ها گذر میکند. در تاریکیها و روشنی ها و گرگ و میشها و سرخیهای دم غروب پخش میشود. در جاده ها و کوه ها و ساحلها و خانهها و خیابانها چرخ میخورد. ولی آخرش باز برمیگردد توی دستهایمان که به هم قفل شده اند و یک چیزی را آفریده اند به اسم ِ لمس, تا ما با کمک آن دلتنگ بشویم و به دنبالِ هم بگردیم و آنقدر بگردیم تا دوباره همدیگر را پیدا کنیم و دوست داشته باشیم؛
باید بتوانی چشم هایت را ببندی و من را ببینی که پشت ِ پلک هایت نشسته ئم. باید بتوانی نفست را حبس کنی و بشنوی که دارم برایت حرف میزنم. باید دست هایت را روی تنم حس کنی. همه جا و هر لحظه, پوست ِ تنم را زیر ِ انگشت هات باید بتوانی حس کنی. و بعد مغرور بشوی. انگار که جایزهء بزرگی را به تو داده باشند. انگار که تو را به من داده باشند. انگار که توی صورت ِ هم لبخند بزنیم و با لب هایمان دو تا منحنی بسازیم که شرق و غرب را به هم وصل کند. تو باید بتوانی و برای توانستن باید تصمیم بگیری. مثل ِ من که امشب تصمیم گرفتم از دست های تو دور نشوم و با فکر و خیال و فاصله درگیر نشوم و برای بوی ِ خوب ِ گردنت دلتنگ نشوم. مثل ِ پیراهن ِ سبزآبی ِ لک شده ات که الآن با تمام ِ تنم بغلش کرده ئم داریم با هم به نفس های تند و مقطع ِ تو گوش میدهیم. مثل ِ تو که با پیراهن ِ سبزآبی ت بغلم کرده ای و پوست ِ تنم را نوازش میکنی و چشم هایم را داری آرام, آرام, میبندی. تا بتوانم بخوابم و بتوانم توی ِ خواب لبخند بزنم و روی لب هام یک منحنی داشته باشم که من را وصل کند به نواحی ِ سبز و گرم و شرجی ِ آغوشت؛
کنارم بخواب. رازهای ِ سر به مُهرت رو برام بگو. بخواب و هزار و یک ستاره بشمار. بخواب و به چشمهام گوش بده. گوش بده و من برات قصه بگم.
«تو سینهء هر دختری، سه تا صندوقچه هست. سه تا صندوقچه توی همدیگه. توی صندوقچهء اوّلی دلش رو گذاشته، توی صندوقچهء دوم تنش رو، و توی سومی چشمهاش. اون عمق ِ دست نیافتنی ِ چشمهاش. هیهات! از زمانی که دختری در ِ صندوقها رو برای مردی باز کنه. هیهات از اون مرد. از روزگار ِ اون مرد....
اگر در ِ صندوق ِ سوم، قبل از همه باز بشه، دختر هزار و یک شب روایت میکنه. و به هزار و یک قصه پا میگذاره...»
کنارم بخواب. چشمهام رو به تو میسپارم، تا خود ِ صبح نگاهت میکنم. هزار و یک قصه از چشمهام بخون. یه جوری بخون که صدات رو بشنوم. یه جوری که کف ِ دستهات به سمت ِ من باشه. یه جوری که داری دروغ نمیگی. هزار و یک شب من رو زنده نگه دار. شب ِ آخر میمیرم. و توی ِ اعماق ِ دستنیافتنی ِ خوابت، جاودانه میشم؛
شاهزادهء جوان ِ بلندبالایی را هرکجا دیدید، بگویید روی ِ سینهء دخترک، درختی هست سر به آسمان کشیده. بگویید تا بهار از دست نرفته، به فتح ِ قصر بشتابد. روی ِ بلندترین سرشاخهء درخت، غنچهای روییده، که شکفتنش جز به بوسه میسّر نمیشود؛

.

یه آسمون بودم که یه ستاره ای تو دلم بود که فقط مال ِ تو بود؛
حرفه ش فکر کردن بود. تو یه دنیای ِ دیگه، همه ش فکر میکرد. مردم ِ کوچه و بازار فکراشو میخریدن به جاش گلگاوزبون و نگاه و توقع میدادن بهش. با اینا زمستونو سرد میکرد؛
حرفه ش فکرکردن بود، تفریحش معاشقه با دود ِ سیگار
حرفه ش رفتن بود، تفریحش معاشقه با جاده
حرفه ش سخنوری بود،تفریحش معاشقه با کلمات
حرفه ش عاشقی بود، تفریحش معاشقه با لحظه ها
حرفه ش معاشقه بود. روسپی ِ شهرشون بود! مجال ِ تفریح نداشت؛
اصلن هرچی دست توی ِ دنیا هست مال ِ من. هیچ قانع هم نیستم. پلک زدن هم نداریم. مگر چند نفر توی ِ یک دنیا میشود جا داد؟! دست های ِ همهشان سهم ِ من باشد آسمان مگر به زمین میرسد؟! چشمهام را ببندم، دستهایت سهم ِ من باشد که به جایی برنمیخورد! دنیا را به حساب ِ خودت بچین. بعد، همهء دستهایت سهم ِ من؛